اشکهایم سیلی شده بود در رودخانه ی پر طلاتم روزگار
دست هایم قدرت پارو زدن نداشتن و پاهایم توان راه رفتن
لحظات زندگی ام مثل عقربه های ساعت دور سرم می چرخیدند
و امواج قایق را به هر طرف که دلش می خواست می برد
دیگر به آخر خط رسیده بودم سوت پایان بازی را سوزن بان قطار زده بود
ولی نه فردا روز دیگریست می شود مثل امروز نباشد
می توان در رودخانه ی پر تلاطم روزگار به گنج رسید و صندوقچه های
پر از لبخند را به آغوش کشید...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
نوشته هاوشعرهای من،
،
|